سختی درسرا نمیفهمم...
هجر تو کلافه ام کرده ...
درد یعنی که زندگی من را ...
از تو دور و مچاله ام کرده....
پ.ن:
از اون حسها که دوست داری با یه نفر حرف بزنی ولی خب کسی بهت پیام نمیده و تو هم هیچ دلیل خاصی نداری که به بقیه پیام بدی، و البته حس درس خوندن و کار روی پروژه هم نداری ولی با مقاومت ادامه میدی.
دیشب فیلمِ In time 2011 رو دیدم و حس میکنم اگه زندگیمون بندِ دقیقهها بود و یک ساعتی روی دستمون بود تا همیشه این گذر زمان رو میدیدیم و بابتِ گرفتِ تایمِ کم مجبور بودیم تلاش زیادی کنیم و هزینههامون به جای پول، زمان بود، خیلی از کارها رو انجام نمیدادیم و به دنبالِ خیلی از کارهای دیگه میرفتیم، من اگه نویسندهی این فیلم بودم، به شدت روی مباحثِ فلسفیش مانور میدادم و به نظرم نویسنده این موضوع رو حیف و میل کرده.
کلیتِ فیلم اینه که تو یه دورانی افراد فقط تا سنِ 25سالگی عمر میکنند و از اون به بعد باید برای هر زمانی که زنده هستند، یا کار کنند یا به نحوی این هزینهی زنده موندن رو بدند، از اون طرف هم همهی هزینهها بر اساسِ زمان هست مثلا شما برای گرفتنِ یک فنجون قهوه باید 4دقیقه از زمانِ عمرتون رو بدید یا مثلا برای خریدِ ماشین باید چندماه از عمرِ باقی موندهتون رو صرف کنید و اینکه میتونید از بقیه زمان بگیرید و به بقیه زمان بدید و اگه زمانتون تموم شد، هز حالتی که هستید، میمیرید و...
چنتا از دیالوگهایی که از IMDB دیدم و جالب بود:
Philippe Weis: You'd steal from your own father.
Sylvia Weis: Is it stealing if it's already stolen?
///
Sylvia Weis: Do I really want to spend my life trying not to die by mistake?
///
Sylvia Weis: Give me your time! I need time!
Will Salas: Now you feel like sharing, huh?